شاعر و فرشته ای با هم دوست شدند...
فرشته پری به شاعر داد و شاعر شعری به فرشته...
شاعر پر فرشته را لای دفتر شعرش گذاشت و شعرهایش بوی اسمان گرفت...
فرشته شعر را زمزمه کرد و دعایش مزه عشق گرفت...
خدا گفت:"زندگی برای هردوتان دشوار می شود...
زیرا شاعر که بوی اسمان را بشنود زمین برایش کوچک است...
و فرشته ای که مزه عشق را بچشد اسمان برایش تنگ....
خاک و پر
فرشته ای دست شاعر را گرفت تا راه های آسمان را نشانش بدهد و شاعر بال فرشته را گرفت تا کوچه پس کوچه های زمین را به او معرفی کند.شب که هر دو به خانه برگشتند، روی بال های فرشته قدری خاک بود و روی شانه های شاعر چند تا پر.
******
فرشته سر به هوا بود
فرشته سر به هوا بود و مدام بین آسمان و زمین پرسه می زد. صبح ها که خدا فرشته ها را حاضر و غایب می کرد، فرشته نبود و شاعر به جایش حاضر می گفت.و شب ها که خدا به خلوت شاعران سر می زد، شاعر نبود و فرشته به جای او حاضر می گفت.
خدا هیچ وقت اما به روی آن دو نیاورد.خدا تنها به سر به هوایی شاعر و فرشته می خندید.
******
فرشته در دفتر شعر
فرشته بازیگوش بود، از بهشت بیرون آمد و گم شد. شاعر او را پیدا کرد و توی دفتر شعرش برای او بهشتی ساخت.
فرشته همان جا ماند و دیگر به بهشت خودش برنگشت.خدا هم برای بردنش اصرار نکرد.
تنها یک روز خدا به شاعر گفت: مهم این نیست که بهشت در آسمان باشد یا زمین و مهم این نیست که من بسازمش یا تو.
مهم آن است که بهشتی باشد و دستی که آن را بسازد.