زمستان تمام شده و بهار آمده بود؛ تکه یخ کنار سنگ بزرگ جای خوبی برای خواب داشت؛ از میان شاخه های درخت نوری را دید؛ با خوشحالی به خورشید نگاه کرد و با صدای بلند گفت: سلام خورشید... من تا الأن دوستی نداشته ام با من دوست می شوی؟ خورشید گفت: سلام، اما... یخ با نگرانی گفت: اما چی؟ خورشید گفت: تو نباید به من نگاه کنی؛ باور کن من دوست خوبی برای تو نیستم اگر من باشم، تو نیستی! می میری، می فهمی؟ یخ گفت: چه فایده که زندگی کنی و کسی را دوست نداشته باشی! چه فایده که کسی را دوست داشته باشی ولی نگاهش نکنی!!! روزها یخ به آفتاب نگاه کرد و کوچک و کوچک تر شد؛ یک روز خورشید بیدار شد و تکه یخ را ندید؛ از جای یخ جوی کوچکی جاری شده بود و چند روز بعد از همان جا گلی زیبا به شکل خورشید رویید، هر جا که می رفت گل هم با او می چرخید و به او نگاه می کرد. گل آفتابگردان هنوز عاشق خورشید است.